طی این ۳سالی که گذشت، هرگونه مطلبی را بامیل و عشق و رغبت مینگاشتم، از پیام سالنو گرفته تا گفتگوهایمان با پزشکان، از مقالههایی پیرامون موسیقیدرمانی تا نقدجامعه، اما نگاشتن حول موضوع سالگشت هجرت پدرم که برمن محولمیگردد و از واجبات است، از کلمه دشوار نیز فراتر میرود.
طعم دوران خوش کودکی، به سبب حضور اشخاص و نقش آنها در دفترچه خاطراتمان است که شیرینتر میشود و چه تلخیهایی که پساز اضافهکردن ادویه زمان به شیرینی میگراید. برای من که اینگونه است. پساز اتفاقی که برای پدرم افتاد، در وعدههای مشخص این خاطرات را صرفکرده و پساز مزهمزهکردن آنها، گاه از شدت شیرینی اشک در چشمانم حلقهمیزند. پساز او و طی این ۳سال، بودند ازآن افراد و خاطرات گذشته که ازاین دنیا سفرکردند، گرچه سوز غمِ خود، آنقدر هست که غمنبودن آنها را بیاثرکرده، اما درهرحال این روند طبیعی زندگی، گویی بهاینگونه است که خاطرات را پازلگونه و بهبهترین شکلممکن درکنار یکدیگرگذارده و سپس به بدترینحال آنرا بازمیستاند.
چندروز پیش در مجلسی حضورداشتم و یکیاز نزدیکانی که سالها پیش با وی ازهمینگونه خاطرات داشتیم را ملاقاتکردم. گَرد پیری چهرهاش را پوشاندهبود. چینوچروکهای صورتش همچون پستی و بلندی کوههای سربه فلک کشیده، حکایات و خاطرات بسیار در دل خود داشت. از تمامی اینها سختتر اینکه در شرف ابتلا به بیماری آلزایمر بود. ولی قوّه تشخیص و شناخت وی از میان نرفته بود. پدر و من را بهیادمیآورد و با اینکه از فوت «دکترفرخسیفبهزاد» آگاه بود، با پافشاری خاصی اصرار داشت که به وی سلام او را برسانیم. درآن لحظه بود که با خودم به دنیای خیالاتم رفتم و فکرکردم سالهاست که از دلایل ابتلا به آلزایمر نگاشتهایم، سالهاست درپی یافتن راه درمان آن هستیم، اما دراینمورد آنچنان هم این بیماری عذابآور نیست. شاید بهتراست که دراین دنیا و خشونتهای آن نباشی و درحال خود مستغرق گردی تا باورنکنی که روزگار چه سرنوشتی را برایت رقم خواهدزد.
باری پسازاین ۳سال، با هر کمی و کاستی «پزشکیامروز» را به جلو راندیم، ۳سال طاقتفرسا! درهرنقطهای که به بنبست رسیدیم، با یاد وی و تصور لبخندهایش مشکلات را آسانکردیم، کمااینکه جایش همواره درمیان ما خالیست...
« اردوان سیفبهزاد، ۱۳۹۶/۵/۲۹، شب تولد پدرم»
نه پـلکی میزنــد عقلم، نه راهی مـیرود هوشـم
چـراغ خستـــهای در انتـهای شـــــهر خامــــوشـم
شبیـه گنـــگ حیـــرانـم، همیــن انــدازه مـیدانـــم
نه هوشیارم، نه سرمستم، نه بیدارم، نه مدهوشم
به دوشم بار شبهایـی و روزهایــیست پـرحسرت
یـکی ایــن کـــوزههای کهنـــه را بـــردارد از دوشــم
به چشمم عیش و نوش این جهان فرقی ندارد هیچ
نـه عسـرت میزنـد نیشم، نه عشرتمیدهد نوشم
سکوتستــان فریـاد اســـت، هرســطر غــزلهــایـــم
اشــارتهـــای پنـــهانم، قیـــــامــتهای خامـــوشم
نصیـــحتهای واعـظ را لبــی تــرمیکنـــم امــــشب
بــه قــدر آتـــش روز قیــــامت بـــــاده مینــــوشــــم
به یـــــاران اعتــــمادی نیـــست از خــاطر اگر رفتــــم
کجایــی ای فرامــوشی تـــوهــم کـــردی فرامـــوشم
بیـــــا ای آفتـــــاب مطمئــــن، خورشیـــــــد پنـــهانی
که دســت تـــو گـره وامیکنـــد از فــکر مغشــوشــم
علیرضا قزوه
ثبت نظر