پاسی از نیمروز گذشته بود؛ پساز ساعتها جراحی و آموزش در بیمارستان «جندیشاپور اهواز» در بستر آرمیده بودم که ناگهان صدای آژیر «قرمز» فضا را شکافت. ازجا پریدم و آمادهی رفتن به بیمارستان شدم. درحین جامه بهتن کردن، بههم اتاقی نیز هشدار دادم که آمادهی رفتن از اتاق شود. او برخاست و آتش بازی را از پشت پنجره به تماشا ایستاد.
ـ اوه ببین پل سیاه را زدند!
ـ من فریادزدم بیا کنار پلسفید راهم می زنند و شیشهها به شکمت فرو میرود! که ناگاه در نزدیکی ما بمبی فرو ریخت، پرده دریدهشد، ساختمان به لرزه درآمد و شیشهها بهسوی بدنش به پرواز درآمدند.
ـ فریاد زد بیا از اینجا بریم، ما را آوردند اینجا بکشند.(هیستریکال) و بعد با شگفتی ناسزاگفتن به اولیا و انبیا را آغاز کرد!
او را آرام کرده و به پناهگاه رهنمون شدم. همه به پناهگاه رفتند ولی نیرویی شگرف مرا از رفتن به پناهگاه باز میداشت! شاید پناهگاه برایم زندان یا دستکم قفس میبود.
مرا از پروازی که درپیشرو داشتم باز میداشت. یکیاز استادان همکار فریاد زد بیا پناهگاه «محمود»، جسدتو میارنها! گفتم اگر براین بودم که در پناهگاه باشم، تهران میماندم! به هردری زدم تا خود را زودتر به بیمارستان امام (گندیشاپور) برسانم. شهر پرآشوب بود! باران بمب و پدافند هوایی، آژیر آمبولانس، بوق وانتهای کمکی «نیرو» و شیون مردم درهم گم میشدند.
یکیاز اهوازیهای نیکمنش فریاد زد «دکتر اعزامی» برو پناهگاه، اگر بمب صدام نکشدت، این ماشینا تو رو میکشن.
عشق من تنها یک راه داشت که پایانش بیمارستان بود.
خود را به بیمارستان رساندم. من در دوران انقلاب، روز و شب با آسیب دیدههای بیشماری سروکار داشتم ولی«جنایت و ددمنشی صدام و عراقیها» چیز دیگری بود! چه دهشتناک پا به درون بیمارستان نهادم! زمین پوشیده شده از مرده و آسیبدیده (لت وپار) بود. نهراسیدم و خود را به درمانگاه رساندم.
تنها بودم اما نیرویی شگرف در خود مییافتم. خواستم سازماندهی کنم که چشمم به همکار جوانی افتاد که با از خودگذشتگی دختر ۷ سالهای که سیاه (همرنگ ذغال) شده بود را تنفس دهانبهدهان میداد. پرسیدم: مشکل چیست؟ پاسخ داد: ترکش به ریهی راستش خورده. گفتم: بیدرنگ «چِستتیوب» لولهای در قفسهیسینه بگذارید. پساز دمیکوتاه، روبهراهکردن درمانگاه را برعهده گرفتم تا هرکس وظیفهای داشته باشد. سراغ اتاق عمل رفتم. که آنجا نیز از نیت پلید صدامیان مصون نمانده بود! گفتند: در اتاق عمل گوش، حلق و بینی عمل کنید اما آن اتاقعمل به درد عملهای بزرگ ما نمیخورد. دستور دادم خاک و... اتاقعمل بزرگ را بیرون بریزند و با محلول «گندزدایی» کنند.
ساعت۱۳:۳۰ را نشانمیداد. جراحی را در اتاق عمل کوچک آغازکردم؛ تا ساعت ۱۶ که اتاق عمل بزرگ آماده شد!؟ درآن روز و شب آسیب دیدههای بیشماری از شکم، سینه، دست و پا را با کمک یک رزیدنت تا ساعت ۴ بامداد پیدرپی عمل کردم. نه آبی نه خوراکی! اگرچه برخی افراد با مهر و بزرگواری میآوردند و چون همهجا بی پنجره شده بود، از مگس پوشیده بود.
ساعت۴ بامداد دریافتم که همچون فانوس تا میشوم و نبضم نیز کمتراز ۴۰ میزد. دستوردادم آمبولانس برود و دریک لحظه همکاری را که میگفت: محمود نرو «مردهات» را خواهند آورد را درکنار خود دیدم. با آمدن آن استاد، به بسترم رفتم. روز بعد ساعت ۸ بود که در بخش، کار بازدید را آغازکردم. نخستین بیمار دختر ۷سالهی زیبایی در جامهای سفید گلمنگلی بود. رزیدنت پرسید: این دختر را میشناسید؟ گفتم : نه. رزیدنت گفت: این همان سیاهشدهی دیروز است که گفتید برایش چِست تیوب گذاشتم. با خود اندیشیدم اگر تنها ۵ دقیقه دیرتر به او رسیده بودم، او دیگر نبود! اگر زنده بود نیز با مغزی آسیبدیده سربار خانواده و جامعه بود.
ای خدای بزرگ، چه نیرویی مرا به آنجا کشاند؟!! سپاس بیکران تورا؛ عشق و دیگر هیچ...
ثبت نظر